جاده بند زمستان سال 92
باغچه
جوجو هاي من آماده شدن برا رفتن خونه عمه برا شب يلدا
خاطراتي از پدر بزرگ
سلام دختر ناز و خوشگلم از اين كه براي دومين بار ميخوام وبلاگت رو بنويسم خوشحالم الان هم كه دم دماي عيده و مشغول خونه تكوني بودم زياد نتونستم برات وقت بزارم تو هم كه از شلوغيت دست بر نميداري و مشغول خرابكاري به هر حال تحمل بايد كرد خوب عسل ماما برات بگم از پدر بزرگت كه الان ديگه پيش ما نيست و هر لحظه و هر ثانيه اش برام درد خيلي بزرگيه مخصوصا اين روزهاي اخر سال و نزديك شدن به عيد بغضي تو گلوم پيله بسته كه هيچ پروانه اي نميتونه پيله به اون محكمي رو درست كنه تازه وقتي كه ميخواستيم معناي پدر رو بفهميم و دست نوازشش رو و بوي تنش رو احساس كنيم خدا با خودش برد تو اسمون ها و ما رو با همه حسرت ها و...
نویسنده :
ماما سمي
1:43